راستش یه زمانی دیوانه شده بودم تو اوج مشکلات و سختیهام بودم به خاطر یه چی : عاشقی و زندگی برباد داده شده . جالب بود برام همون زمان عشقی که بخاطر خیلی چیزا که یکیش رفیقش بود منو نابود کرد . همون رفیقش یه روز غروب که داشتم میرفتم توی خیابان از پشت سر خودشو به من رسوند و خیلی قشنگ گفت ببخشید خونه معلم کجاست اونجا عروسیه میخوام برم !!!
منم بعد گفتن یه سلام آدرس دادم و راهمو کشیدم رفتم !
دقیقن چند روز بعد توی یه مسجد بعد نماز مغرب و عشاء همون رفیقشو وقتی داشتم کفشام رو می پوشیدم دیدم دوباره درست اومد بالای سرم ایستاد اطرافم کسی نبود خیلی قشنگ گفت که ببخشید اینجا عروسی کجاست؟ میخوام برم !!! این درحالی بود که صدای ساز و ضبط مجلس و ... ملت در سالن ورودیش جمع بودن !!! منم با دستم سالن مراسم عروسی مسجد رو بهش نشون دادم و گفتم اونجاست برو اونجا .
اما تازه متوجه حرفش و سوالش شدم ولی خوب ارزش نداشت . اینم از رفاقت های امروزی . چندسالی هست که از این مسئله می گذره ولی اینو گفتم که تجربه ای باشه برای همه عزیزانی که میان و مطالب رو میخونن .
:: برچسبها:
من ,
گل ,
عکس ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0